، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

مهراد

مامان باید بره سر کار

بالاخره مرخصی من تموم شد و بعد از 6 ماه مرخصی زایمان و 2 ماه استعلاجی ، وقتی 8 ماهه بودی باید میرفتم سر کار ، قرار شد مامانی شما رو نگه داره تا من از سر کار برگردم ، هرروز صبح زود شما رو میبردیم خونه ماماینا ، مامانی که اول صبح منتظرت بود به محض شنیدن صدای در میومد تو رو از ما میگرفت و کلی قربون صدقت میرفت ، بعد تو رو میبرد خونه و میخوابوند ، برات شیر میگذاشتم که تا برگشتن من بخوری ، مامانی هم برات سوپ آماده میکرد و حسابی بهت میرسید ، اون موقع خاله ژیلاینا هم پیش مامانی بودن و میومدن و باهات بازی میکردن و بهت میرسیدن ، مهراد جان مامانی و خاله ژیلا خیلی زحمت شما رو کشیدن ، کاش بتونیم یه روز جبران کنیم ، یادمه آش دندونیتم مامانی و خاله ژیلا پخ...
28 شهريور 1389

مهراد دندون در آورد

امروز بیست و هفتم تیر ماه سال هشتادو نه مهراد من شیش ماهه شد ♥ امروز هم واکسن داری هم برای قد و وزن باید  ببرمت دکتر ، مثل همیشه بابا صبح نرفته سر کار که ما رو ببره  مطب خانم دکتر ، وقتی رسیدیم اول  شما رو وزن کردن ، ماشالله مامانی 10 کیلو شدی ، از نمودار رشد رفتی بالاتر ، آخه از الان اضافه وزن   قدت هم 73cm شده , واکسن هم زدیم ، تا برسی خونه یه کم تب کردی ، یه کوچولو   وقتی اومدیم خونه خواستم بهت استامینوفن بدم دیدم یه چیزی میخوره به قاشق و تق تق صدا میده ، خدای من مهرادم دندون درآورده ، انقدر خوشحال شدم که به همه اس ام اس دادم که مهراد دندون درآورد هوراااااااااااا ، بعد بغلت کردمو کلی باهات رقصیدم ...
27 تير 1389

اولین مسافرت آقا مهراد

برای اولین بار تیر ماه 89 تو رو بردیم مسافرت ، تو کرییر ، روی صندلی عقب لم داده بودی و با دقت بیرونو نگاه میکردی ، اول رفتیم انزلی کنار دریا ، هوا عالی بود ، نسیم خنکی از سمت دریا به ساحل میوزید ، آب مناسب آبتنی کردن بود به قول بزرگترها فصل دریا بود ، رفتیم کنار آب ، بابا تورو برد تو آب  و آروم پاهات رو تو آب حرکت میداد تو هم با تعجب فراوون نگاه میکردی ، بعد از یه کم آب بازی و عکس گرفتن و یه خورده استراحت رفتیم سمت آستارا ، تقریبا ساعت 12 شب رسیدیم آستارا ، شب رو اونجا موندیم فرداش رفتیم بازار آستارا ولی چون هواش خیلی شرجی بود و رطوبت و گرما اذیتت میکرد خیلی بازارو نگشتیم و تقریبا اصلا خرید نکردیم ،فردای اون روز رفتیم سمت اردبیل و سرعین...
15 تير 1389

آقا مهراد تب کرده ...

امروز  بیست و هشتم  اردیبهشت ماه سال  هشتادو نهه ، قرار بریم واکسن چهارماهگیتو بزنیم ، بابا نرفته سر کار تا مارو ببره  پیش خانم دکتر ، معمولا صبح زود میریم برای واکسن که تا شب حالت خوب بشه ، وقتی رفتیم پیش خانم دکتر اول قد و وزنتو اندازه گرفت  ، وای آقا مهراد  7/800kg شده و قدش  به 65cm رسیده ، پسرم دیگه مرد شده باید دنبال یه دختر خوب بگردم ...  بعد از قد و وزن رفتیم برای واکسن ، خانم دکتر به خانم پرستار و من گفت که تو رو سفت نگه داریم تا واکسن سه گانه بزنه ، وقتی واکسنتو زد تو بدون اینکه گریه کنی نگاش کردی و گفتی ااااااااااا   خانم دکتر برات ضعف کرد ، پرستاره یه هو گفت وای این چه باهاله ، کل...
27 ارديبهشت 1389

بریم پارک ...

فصل بهار واقعا فصل قشنگیه مامان جان ، تقریبا هر روز صبح خاله لیلا با آجی مونا و آجی مهسا میان دنبالمون تا بریم بوستان جانبازان برای قدم زدن ، منم تو رو آماده میکنم و کالسکه تو بر میدارم میریم پارک ، جدا که پارک قشنگیه ، خاله لیلا به اینجا میگه بهشت ، آخه یه بار مسیرو اشتباه رفتیم و راهمون خیلی دور شد ، دیگه پیاده روی نبود که...   تا اینکه رسیدیم به این بوستانه ، انگار یه دفعه در بهشت به رومون باز شد  .  واقعا چه روزای خوبیه  ای جانم تپل مامان  ...
1 ارديبهشت 1389

ختنه سرون ...

امروز بیست و ششم فروردین هشتادو نهه ، روز جشن ختنه سرون پسرم ، تقریبا یه هفته پیش ختنت کردیم وقتی حلقت افتاد جشن گرفتیم ، همه رو دعوت کردیم ، مامانی  ،عمه منیژه ، عمه سونا ، عمه رویا ، خاله لیلا ، خاله ژیلا ، زن دایی مینا و زن عمو آزیتا با بچه هاشون ، دختر عمه لیلا سر هلیا حاملست ، میخواد برات یه همبازی بیاره ، بابا صبح رفت  میوه و شیرینی خرید ، آجی مونا و آجی مهسا زودتر اومدن کمک ما ، قرار بود بعد از میوه و شیرینی ، پذیرایی عصرونه داشته باشیم ، من گفتم الویه ،ولی آجی مونا گفت آش دوغ  درست کنیم  ، خودشم زحمت کشید درست کرد ، چه آش دوغی... ، مرسی آجی مونا انشالله سر نی نیت جبران کنیم    آجی مهسا شیرینی و میوه ها ...
26 فروردين 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهراد می باشد