، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

مهراد

دوتا کوفته قلقلی

امشب بعد از اینکه شامتو خوردی و دوش گرفتی  ، تقریبا ساعت 9:30 بود که به بابا شب بخیر گفتی و بابا رو بوسیدی و رفتیم تو اتاق خودت ، قرار شد به جای کتاب داستان ، یکی از قصه های کتاب کیهان بچه هارو برات بخونم ، قصه دوتا کوفته قلقلی ، این قصه داستان دوتا کوفته قلقلی بود که از قابلمه بیرون پریده بودند و رفته بودند برای گردش ، سرراه میرسند به یک آدم برفی که دگمه های کتش گم شده بود و آدم برفی سردش بود ، به محض اینکه این قسمت داستان رو برات خوندم خیلی جدی گفتی مامان آدم برفی ها از برف درست میشن سردشون نمیشه که     من واقعا هیچ جوابی نداشتم که بهت بدم در حالی که از دقت و توجهت کیف کردم گفتم مامان جان مثلا دیگه ...    ...
10 تير 1393

دوچرخه آقا مهراد

امروز رفتیم برات یه دوچرخه خریدیم ، یه دوچرخه قرمز و مشکی خوشگل که دوتا کمک کنار چرخای عقبش داره ، قربونت برم دیگه بزرگ شدی  اون سه چرخه دیگه برات مناسب نیست  ، چند وقت  پیش که برده بودمت توی حیاط یه کم چرخ بازی کنی دیدم مدام پدالهای چرخت از زیر پات در میره و نمیتونی  راحت بازی کنی ، وقتی اومدیم خونه از بابا خواستم که بریم برات یه دوچرخه بزرگتر بگیریم ، امروز وقتی از سر کار برگشتم خونه و یه کم استراحت کردیم با هم رفتیم برای خرید و این دوچرخه رو برات خریدیم ، از همون جلوی درب مغازه دوچرخه فروشی سوار شدی و شروع کردی به پا زدن ، من و بابا از دیدن این صحنه و بزرگ شدن پسرمون واقعا خوشحال بودیم و این خوشحالی رو میشد کاملا تو نگ...
29 خرداد 1393

شیطنتهای آقا مهراد

بیست و سوم خردادماه ، روز پنجشنبه بود ، چون مهد تعطیل بود بابا شمارو ساعت  10 برد خونه مامانینا و خودش رفت سر کار  ، انقدر اونجا شیطنت کردی و از سر و کول بابایی بالا رفتی و  روی مبلا ورجه ورجه کردی که ساعت 12:30 مامانی زنگ زد که این پسره داره اذیت میکنه و بابایی رو  کلافه کرده   منم که سر کار بودم و کاری از دستم بر نمیومد زنگ زدم به بابا که سریع  بیاد دنبالت و بیاردت خونه    بیچاره بابا از کارش زد و اومد شمارو آورد خونه تا من بیام ،هفته بعد چهارشنبه وقتی اومدم مهد دنبالت متوجه شدم که این پنجشنبه مهد تعطیله نه پنجشنبه گذشته   حالا ما این پسره شیطونو چیکار کنیم آخه   کجا ببریم&nb...
23 خرداد 1393

میریم سفر

چهاردهم  و پانزدهم خردادماه مثل هر سال تعطیل بود ، شانزدهم خرداد افتاده بود روز جمعه  ، من یک روز قبل و  دو روز بعد تعطیلات رو مرخصی گرفتم تا بریم مسافرت  آخه امسال عید هم مسافرت نرفته بودیم  ، اول رفتیم سراب  پیش مامانی و بابایی یا به قول خودت شهرستان ، به خاله شیما تو مهد گفته بودی میرم شهرستان باغ سیب اگه سیبا ریخته بود زمین برات میارم آخه از درختا نباید سیب بکنیم   ، بعدشم رفتیم آب گرمای سرعین  ، تو عاشق استخر و آب بازی هستی به خاطر همین سرعین رو دوست داری وقتی از آب گرم برمیگشتی کلی سفید میشدی و لپات گل مینداخت با اون کلاه خوشگل حوله ای که بابا سرت میکرد واقعا دوست داشتنی تر میشدی ، دست آخر ه...
13 خرداد 1393

مهراد مرد کوچک

اردیبهشت ماه نودوسه ، یه روز صبح که مثل همیشه بیدار شدیم تا یک روز جدید رو شروع کنیم متوجه شدم که یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی گفتی که با بابا نمیری مهد کودک و دوست داری که من ببرمت مهد ،قرار شد اون روز صبح باهم بریم مهد کودک به قول خودت با ماشین عموها   یه کم دیرتر از همیشه از خونه دراومدیم و رفتیم سمت مهد ، سر راه از یه مغازه خرید کردیم و رسیدیم به مهد کودک ، خاله اعظم اومد پیشوازت و از من پرسیدیم که چرا امروز دیر رفتیم ، منم بهش گفتم که شما امروز یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی تو رو سپردم دست خاله و خودم اومدم سر کار ، از خاله اعظم خواستم که اگه تو مهد بی تابی کردی و حوصله نداشتی زنگ بزنه تا بیام دنبالت ، اون روز ساعت هشت و...
10 ارديبهشت 1393

مهرادم تو مهد

مهر ماه سال 90 گذاشتمت مهد کودک و تقریبا سه ماه بعد تولدت بود ، تولد دو سالگی پسرم ، تو این سه ماه شده بودی داداش مهراد همه مهد ، کسی نبود که تورو نشناسه و ازت صحبت نکنه ، دفتر دارا و کمک مربی ها عاشق شیرین زبونیات بودن ، تو سنی نداشتی ولی خیلی خوشگل خواسته هاتو مطرح میکردی و با خاله ها ارتباط برقرار میکردی یادمه با خاله سمیه که صحبت میکردم ، میگفت  مهراد چه زود شروع کرده به صحبت کردن و چه قشنگ صحبت میکنه بچه هایی که 5 ، 6 ماه از مهراد بزرگترن نمیتونن مثل مهراد صحبت کنن منم کلی کیف میکردم ، خیلی شعر خوندن رو دوست داشتی اولین شعری که بهتون یاد دادن  پیشی ملوسه بود که تو با آهنگه قشنگی اونو میخوندی  پیشی پیشی ملوسم  میخ...
1 دی 1390

مهد کودک بهسا

تو این مدت که میزاشتمت خونه مامانی حسابی با مامانینا اخت شده بودی ، خاله ژیلا و مامانی برات سنگ تموم گذاشتن و مواظبت بودن ، تا اینکه قرار شد مامانی بره شهرستان ، حدود یه هفته ، ده روز مامانی نبود ، با بابا تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد کودک ،  عصری که از سر کار میومدیم خونه با بابا میرفتیم مهد کودکها رو میدیدیم ، با مدیریت مهدها صحبت میکردیم تا اینکه مهد کودک بهسا رو انتخاب کردیم ، اول خیابان شهید عراقی توی نازی آباد ، مربی های خوبی داشت ، فضای مهد هم تر و تمیز و مرتب بود ، حیاط با فوم پوشیده شده بود و وسایل بازی حیاط پلاستیکی بود نه فلزی ، دقیقا 20 ماهه بودی که رفتی مهد ، خاله سمیه مربی شما بود که خودش یه دختر کوچولو داشت تقریبا چهار پنج ما...
27 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهراد می باشد