مهد کودک بهسا
تو این مدت که میزاشتمت خونه مامانی حسابی با مامانینا اخت شده بودی ، خاله ژیلا و مامانی برات سنگ تموم گذاشتن و مواظبت بودن ، تا اینکه قرار شد مامانی بره شهرستان ، حدود یه هفته ، ده روز مامانی نبود ، با بابا تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد کودک ، عصری که از سر کار میومدیم خونه با بابا میرفتیم مهد کودکها رو میدیدیم ، با مدیریت مهدها صحبت میکردیم تا اینکه مهد کودک بهسا رو انتخاب کردیم ، اول خیابان شهید عراقی توی نازی آباد ، مربی های خوبی داشت ، فضای مهد هم تر و تمیز و مرتب بود ، حیاط با فوم پوشیده شده بود و وسایل بازی حیاط پلاستیکی بود نه فلزی ، دقیقا 20 ماهه بودی که رفتی مهد ، خاله سمیه مربی شما بود که خودش یه دختر کوچولو داشت تقریبا چهار پنج ماه از شما بزرگتر ، خانم جلالی هم کمک مربی بود ، هنوز از شیر نگرفته بودمت که گذاشتمت مهد ، روزهای اول خیلی به ما سخت گذشت ، رفته بودی توی یه محیط جدید و هیچکس رو نمیشناختی و کاملا طبیعی بود که اولش بی تابی کنی ، تا ساعت دو که بیام دنبالت نمیدونی به من چی میگذشت ، ای کاش مرخصی مامانا تا سه سالگی بچه ها بود ، صبح با بابا میاوردیمت مهد و من ساعت دو میومدم دنبالت که البته معمولا بعد ناهار میخوابیدی ، دیگه کم کم از محیط مهد خوشت اومده بود و دوستای زیادی پیدا کرده بودی ، میشه گفت تقریبا صبحها نمیرفتی مهد و ظهر ها هم از مهد نمیخواستی بیای بیرون
جشن ورودی مهد بهسا ، مهرادو خاله سمیه