، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

مهراد

مهراد مرد کوچک

1393/2/10 13:45
نویسنده : مامان مهراد
159 بازدید
اشتراک گذاری

اردیبهشت ماه نودوسه ، یه روز صبح که مثل همیشه بیدار شدیم تا یک روز جدید رو شروع کنیم متوجه شدم که یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی تعجبگفتی که با بابا نمیری مهد کودک و دوست داری که من ببرمت مهد ،قرار شد اون روز صبح باهم بریم مهد کودک به قول خودت با ماشین عموها لبخند یه کم دیرتر از همیشه از خونه دراومدیم و رفتیم سمت مهد ، سر راه از یه مغازه خرید کردیم و رسیدیم به مهد کودک ، خاله اعظم اومد پیشوازت و از من پرسیدیم که چرا امروز دیر رفتیم ، منم بهش گفتم که شما امروز یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی تو رو سپردم دست خاله و خودم اومدم سر کار ، از خاله اعظم خواستم که اگه تو مهد بی تابی کردی و حوصله نداشتی زنگ بزنه تا بیام دنبالت ، اون روز ساعت هشت و ربع رسیدم بانک ، حدود ساعت ده بود که خاله اعظم زنگ زد که تو بی حالی و یکبارم تو مهد حالت تهوع داشتی ناراحت، با بابا اومدیم دنبالت و برای ساعت چهار از دکتر سیادتی برات وقت گرفتم ،  تقریبا اون روز رو هیچی نخوردی  و حتی آب هم که میخوردی بالا میاوردی ، وقتی بردیمت دکتر گفت ویروس وارد بدنت شده و چون از صبح چیزی نخورده بودی و دو بار هم تهوع داشتی بنابراین برات سرم نوشت و ازت پرسید که سرم میزنی تو هم خیلی محکم بدون اینکه اصلا بدونی سرم چیه گفتی بله ، بابا دارو هات رو گرفت و همونجا سرمت رو وصل کردن ، اول از دیدن سرم یه کم عقب کشیدی ولی بعد مثل یه مرد کوچک رو تخت دراز کشیدی تا سرمت تموم شه ، فردای اون روز رو خونه موندم تا مطمین بشم که حالت خوبه و بهت برسم که خداروشکر بعد سرم و داروهای دکتر سیادتی فردا واقعا حالت بهتر بود قلب 

 

 

                                                                         اولین سرم آقا مهراد 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهراد می باشد