، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مهراد

مهد کودک بهسا

تو این مدت که میزاشتمت خونه مامانی حسابی با مامانینا اخت شده بودی ، خاله ژیلا و مامانی برات سنگ تموم گذاشتن و مواظبت بودن ، تا اینکه قرار شد مامانی بره شهرستان ، حدود یه هفته ، ده روز مامانی نبود ، با بابا تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد کودک ،  عصری که از سر کار میومدیم خونه با بابا میرفتیم مهد کودکها رو میدیدیم ، با مدیریت مهدها صحبت میکردیم تا اینکه مهد کودک بهسا رو انتخاب کردیم ، اول خیابان شهید عراقی توی نازی آباد ، مربی های خوبی داشت ، فضای مهد هم تر و تمیز و مرتب بود ، حیاط با فوم پوشیده شده بود و وسایل بازی حیاط پلاستیکی بود نه فلزی ، دقیقا 20 ماهه بودی که رفتی مهد ، خاله سمیه مربی شما بود که خودش یه دختر کوچولو داشت تقریبا چهار پنج ما...
27 شهريور 1390

یه سیزده بدر به یادموندنی

عزیزه دلم سیزدهم فروردین سال 90 هم یه سیزده به در متفاوت و به یادموندنی بود ، چون خاله لیلا کمرش درد میکرد و نمیتونست بیاد پارک ماهم تصمیم گرفتیم سیزده به در بریم خونه خالینا و اونجا دور هم باشیم ، آخه پسر گلم دور هم بودن از همه چی مهمتره ، اون روز تو حسابی آتیش سوزوندی ، میز پذیرایی رو برداشته بودی و هل میدادی رو پارکت خونه باهاش ماشین بازی میکردی ، آجی مونا و آجی مهسا آش دوغ آماده کرده بودند ، عمو حسین و عمو وحید و بابا هم رفتند بالا پشت بوم خونه خالینا و جوجه آماده کردند ، خاصه که حسابی خوش گذشت ، عصری هم رفتیم پارک و بازی کردیم ، با عمو وحید و آجی مونا و آجی مهسا ، داداش متین ، دایی اکبر رفتیم بوستان جانبازان ، تو خیلی دوست داشتی بدمینتو...
13 فروردين 1390

نوروز 90

بهار سال 90 دومین بهار زندگیت رو بهت تبریک میگم قشنگم ، امیدوارم توی زندگیت بهارهای زیادی رو تجربه کنی و زندگیت همیشه بهاری باشه ،سال 89 من روزهای خوبی رو با تو سپری کردم و در تمام لحظات از بودنت لذت بردم ، قشنگترین روزهای زندگیم با دیدن تلاش تو برای راه رفتن و ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافت رقم میخورد ، وقتی توی کرییر مینشستی و شروع میکردی به آواز خوندن انگار دنیا فقط توی صورت تو خلاصه میشد ، با چنان تمرکزی چشم میدوختی به چشمای من و لبهاتو تکون میدادی و آواز میخوندی که انگار همه حرفای دنیا تو دلته ... پارسال سال خوبی رو بر...
10 فروردين 1390

جشن تولد یکسالگی مهراد

عزیزه دلم جشن تولد یکسالگیت رو دقیقا اولین جمعه بعد ماه صفر 1389/11/22 خونه مامانینا برات گرفتم ، از چند روز قبلش شروع کرده بودم به خرید لباس و  وسایل  تزیین خونه و کلاه  تولد و سفارش کیک ... خلاصه کلی سرم گرم بود ، آخه اون روزا بابا نبود رفته بود مسافرت به خاطر همین این کارهارو خودم تنهایی باید انجام میدادم ، وقتی سفارش غذا رو دادم و آتلیه رو برای ساعت 3 هماهنگ کردم تقریبا همه کارام تموم شده بود ، اون روزها چون من یه کمی مریض بودم مامانی و خالینا خیلی بهم کمک کردن ، خاله ژیلا و عمو احمد اتاق رو تزیین کردن ، آجی مونا و عمو وحید اومدن دنبالمون تا ما رو ببرن قنادی بعد از تحویل گرفتن کیک بریم آتلیه ، آجی مونا کلی عروسک و خرس آورد...
22 بهمن 1389

مهرادم یکساله شد

بیست و هفتم دیماه هشتادو نه بود ، اولین سالروز تولد پسرم ، ولی چون  تو ماه صفر بودیم تصمیم گرفتم تولدت رو دقیقا اولین جمعه بعد ماه صفر بگیرم و همه رو دعوت کنم  ، ولی دوست داشتم که شمع تولدت رو دقیقا روز تولدت فوت کنی ، به خاطر همین امروز رفتم یه دست لباس ، یه کیک تولد کوچولو ، یه شمع شماره یک و چند تا کلاه بوقی برای تو و نگار و داداش متین گرفتم ،وای که چه روز قشنگیه ، تا حالا از خرید کیک و شمع انقدر لذت نبرده بودم ، خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، حاضر نبودم این لحظات رو با هیچی توی دنیا عوض کنم ، پسرم یکساله شده و من از رشد و بالندگی اون خوشحالم ، خدایا شکرت بابت اینهمه روزهای قشنگ که توی این یکسال به عطا کردی ...، ، خونه مام...
27 دی 1389

پسرم سقا شده

یازده ماهه بودی که اولین  ماه محرم زندگیت  رو  تجربه کردی چون  پسر بودی به  نیت  لب تشنه علی اصغر امام حسین لباس سقا تنت کردم .      ...
24 آذر 1389

مهرادم میتونه وایسه

فرشته من توی ده ماه بودی که دستت رو میگرفتی به دیوار و بلند میشدی ، یادمه چهار دستو پا راه نرفتی  ، اول  خودتو رو زمین میکشیدی  و بعد تونستی رو پات بایستی ، گل من همه کارهات به موقع بود هم دندون درآوردنت ، هم سر پا ایستادنت . خیلی زود شروع کردی به تاتی تاتی کردن ، الهی بگردم که انقدر میخوری زمین ، عزیز من عجله نکن یواش یواش ...آخه دیفرانسیل برات نموند دیگه که    چه زود راه رفتن یاد گرفتی  ، یادمه یه روز آجی مونا اومد دنبالمون که بریم خونه مامانی وقتی در آسانسور رو باز کردم و دید که من دستت رو گرفتم و داری با کفشایه جق جقی تاتی تاتی میکنی کلی ذوق کرد و خوشحالی کرد و گفت این پسره چه بزرگ شده خدایا   ب...
15 آبان 1389

دوری از مهراد چه سخته

اولین روزهای  سر کار رفتنم بعد از به دنیا اومدنت خیلی سخت بود  ، صبحها دلم نمیومد از رختخواب بلندت کنم ، آخه تو خواب ناز بودی ، ولی من باید میرفتم سر کار ، روزهای اول فقط یه پتو میپیچیدم دورت و میبردمت خونه مامانی ، دوست نداشتم با لباس عوض کردن یا هر کار دیگه ای اذیتت کنم یا بد خواب شی ، فقط صبح حسابی بهت شیر میدادم و پوشکت رو عوض میکردم و پتو میپیچیدم دورت ... ، تو معمولا از خواب بیدار نمیشدی و تو خواب ناز بودی ، وقتی یاد اون روزها میوفتم ناراحت میشم کاش مرخصی زایمان مامانا سه سال بود اونوقت من میتونستم حسابی بهت برسم ، وقتی میرفتم سر کار همه حواسم پیش مهرادم بود ، نمیدونم توی یک روز چند بار زنگ میزدم خونه مامانی و حالتو میپرسیدم...
1 مهر 1389

مامان باید بره سر کار

بالاخره مرخصی من تموم شد و بعد از 6 ماه مرخصی زایمان و 2 ماه استعلاجی ، وقتی 8 ماهه بودی باید میرفتم سر کار ، قرار شد مامانی شما رو نگه داره تا من از سر کار برگردم ، هرروز صبح زود شما رو میبردیم خونه ماماینا ، مامانی که اول صبح منتظرت بود به محض شنیدن صدای در میومد تو رو از ما میگرفت و کلی قربون صدقت میرفت ، بعد تو رو میبرد خونه و میخوابوند ، برات شیر میگذاشتم که تا برگشتن من بخوری ، مامانی هم برات سوپ آماده میکرد و حسابی بهت میرسید ، اون موقع خاله ژیلاینا هم پیش مامانی بودن و میومدن و باهات بازی میکردن و بهت میرسیدن ، مهراد جان مامانی و خاله ژیلا خیلی زحمت شما رو کشیدن ، کاش بتونیم یه روز جبران کنیم ، یادمه آش دندونیتم مامانی و خاله ژیلا پخ...
28 شهريور 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهراد می باشد