، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

مهراد

مهراد مرد کوچک

اردیبهشت ماه نودوسه ، یه روز صبح که مثل همیشه بیدار شدیم تا یک روز جدید رو شروع کنیم متوجه شدم که یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی گفتی که با بابا نمیری مهد کودک و دوست داری که من ببرمت مهد ،قرار شد اون روز صبح باهم بریم مهد کودک به قول خودت با ماشین عموها   یه کم دیرتر از همیشه از خونه دراومدیم و رفتیم سمت مهد ، سر راه از یه مغازه خرید کردیم و رسیدیم به مهد کودک ، خاله اعظم اومد پیشوازت و از من پرسیدیم که چرا امروز دیر رفتیم ، منم بهش گفتم که شما امروز یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی تو رو سپردم دست خاله و خودم اومدم سر کار ، از خاله اعظم خواستم که اگه تو مهد بی تابی کردی و حوصله نداشتی زنگ بزنه تا بیام دنبالت ، اون روز ساعت هشت و...
10 ارديبهشت 1393

مهرادم تو مهد

مهر ماه سال 90 گذاشتمت مهد کودک و تقریبا سه ماه بعد تولدت بود ، تولد دو سالگی پسرم ، تو این سه ماه شده بودی داداش مهراد همه مهد ، کسی نبود که تورو نشناسه و ازت صحبت نکنه ، دفتر دارا و کمک مربی ها عاشق شیرین زبونیات بودن ، تو سنی نداشتی ولی خیلی خوشگل خواسته هاتو مطرح میکردی و با خاله ها ارتباط برقرار میکردی یادمه با خاله سمیه که صحبت میکردم ، میگفت  مهراد چه زود شروع کرده به صحبت کردن و چه قشنگ صحبت میکنه بچه هایی که 5 ، 6 ماه از مهراد بزرگترن نمیتونن مثل مهراد صحبت کنن منم کلی کیف میکردم ، خیلی شعر خوندن رو دوست داشتی اولین شعری که بهتون یاد دادن  پیشی ملوسه بود که تو با آهنگه قشنگی اونو میخوندی  پیشی پیشی ملوسم  میخ...
1 دی 1390

مهد کودک بهسا

تو این مدت که میزاشتمت خونه مامانی حسابی با مامانینا اخت شده بودی ، خاله ژیلا و مامانی برات سنگ تموم گذاشتن و مواظبت بودن ، تا اینکه قرار شد مامانی بره شهرستان ، حدود یه هفته ، ده روز مامانی نبود ، با بابا تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد کودک ،  عصری که از سر کار میومدیم خونه با بابا میرفتیم مهد کودکها رو میدیدیم ، با مدیریت مهدها صحبت میکردیم تا اینکه مهد کودک بهسا رو انتخاب کردیم ، اول خیابان شهید عراقی توی نازی آباد ، مربی های خوبی داشت ، فضای مهد هم تر و تمیز و مرتب بود ، حیاط با فوم پوشیده شده بود و وسایل بازی حیاط پلاستیکی بود نه فلزی ، دقیقا 20 ماهه بودی که رفتی مهد ، خاله سمیه مربی شما بود که خودش یه دختر کوچولو داشت تقریبا چهار پنج ما...
27 شهريور 1390

یه سیزده بدر به یادموندنی

عزیزه دلم سیزدهم فروردین سال 90 هم یه سیزده به در متفاوت و به یادموندنی بود ، چون خاله لیلا کمرش درد میکرد و نمیتونست بیاد پارک ماهم تصمیم گرفتیم سیزده به در بریم خونه خالینا و اونجا دور هم باشیم ، آخه پسر گلم دور هم بودن از همه چی مهمتره ، اون روز تو حسابی آتیش سوزوندی ، میز پذیرایی رو برداشته بودی و هل میدادی رو پارکت خونه باهاش ماشین بازی میکردی ، آجی مونا و آجی مهسا آش دوغ آماده کرده بودند ، عمو حسین و عمو وحید و بابا هم رفتند بالا پشت بوم خونه خالینا و جوجه آماده کردند ، خاصه که حسابی خوش گذشت ، عصری هم رفتیم پارک و بازی کردیم ، با عمو وحید و آجی مونا و آجی مهسا ، داداش متین ، دایی اکبر رفتیم بوستان جانبازان ، تو خیلی دوست داشتی بدمینتو...
13 فروردين 1390

نوروز 90

بهار سال 90 دومین بهار زندگیت رو بهت تبریک میگم قشنگم ، امیدوارم توی زندگیت بهارهای زیادی رو تجربه کنی و زندگیت همیشه بهاری باشه ،سال 89 من روزهای خوبی رو با تو سپری کردم و در تمام لحظات از بودنت لذت بردم ، قشنگترین روزهای زندگیم با دیدن تلاش تو برای راه رفتن و ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافت رقم میخورد ، وقتی توی کرییر مینشستی و شروع میکردی به آواز خوندن انگار دنیا فقط توی صورت تو خلاصه میشد ، با چنان تمرکزی چشم میدوختی به چشمای من و لبهاتو تکون میدادی و آواز میخوندی که انگار همه حرفای دنیا تو دلته ... پارسال سال خوبی رو بر...
10 فروردين 1390

جشن تولد یکسالگی مهراد

عزیزه دلم جشن تولد یکسالگیت رو دقیقا اولین جمعه بعد ماه صفر 1389/11/22 خونه مامانینا برات گرفتم ، از چند روز قبلش شروع کرده بودم به خرید لباس و  وسایل  تزیین خونه و کلاه  تولد و سفارش کیک ... خلاصه کلی سرم گرم بود ، آخه اون روزا بابا نبود رفته بود مسافرت به خاطر همین این کارهارو خودم تنهایی باید انجام میدادم ، وقتی سفارش غذا رو دادم و آتلیه رو برای ساعت 3 هماهنگ کردم تقریبا همه کارام تموم شده بود ، اون روزها چون من یه کمی مریض بودم مامانی و خالینا خیلی بهم کمک کردن ، خاله ژیلا و عمو احمد اتاق رو تزیین کردن ، آجی مونا و عمو وحید اومدن دنبالمون تا ما رو ببرن قنادی بعد از تحویل گرفتن کیک بریم آتلیه ، آجی مونا کلی عروسک و خرس آورد...
22 بهمن 1389

مهرادم یکساله شد

بیست و هفتم دیماه هشتادو نه بود ، اولین سالروز تولد پسرم ، ولی چون  تو ماه صفر بودیم تصمیم گرفتم تولدت رو دقیقا اولین جمعه بعد ماه صفر بگیرم و همه رو دعوت کنم  ، ولی دوست داشتم که شمع تولدت رو دقیقا روز تولدت فوت کنی ، به خاطر همین امروز رفتم یه دست لباس ، یه کیک تولد کوچولو ، یه شمع شماره یک و چند تا کلاه بوقی برای تو و نگار و داداش متین گرفتم ،وای که چه روز قشنگیه ، تا حالا از خرید کیک و شمع انقدر لذت نبرده بودم ، خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، حاضر نبودم این لحظات رو با هیچی توی دنیا عوض کنم ، پسرم یکساله شده و من از رشد و بالندگی اون خوشحالم ، خدایا شکرت بابت اینهمه روزهای قشنگ که توی این یکسال به عطا کردی ...، ، خونه مام...
27 دی 1389

پسرم سقا شده

یازده ماهه بودی که اولین  ماه محرم زندگیت  رو  تجربه کردی چون  پسر بودی به  نیت  لب تشنه علی اصغر امام حسین لباس سقا تنت کردم .      ...
24 آذر 1389

مهرادم میتونه وایسه

فرشته من توی ده ماه بودی که دستت رو میگرفتی به دیوار و بلند میشدی ، یادمه چهار دستو پا راه نرفتی  ، اول  خودتو رو زمین میکشیدی  و بعد تونستی رو پات بایستی ، گل من همه کارهات به موقع بود هم دندون درآوردنت ، هم سر پا ایستادنت . خیلی زود شروع کردی به تاتی تاتی کردن ، الهی بگردم که انقدر میخوری زمین ، عزیز من عجله نکن یواش یواش ...آخه دیفرانسیل برات نموند دیگه که    چه زود راه رفتن یاد گرفتی  ، یادمه یه روز آجی مونا اومد دنبالمون که بریم خونه مامانی وقتی در آسانسور رو باز کردم و دید که من دستت رو گرفتم و داری با کفشایه جق جقی تاتی تاتی میکنی کلی ذوق کرد و خوشحالی کرد و گفت این پسره چه بزرگ شده خدایا   ب...
15 آبان 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهراد می باشد