مهراد مرد کوچک
اردیبهشت ماه نودوسه ، یه روز صبح که مثل همیشه بیدار شدیم تا یک روز جدید رو شروع کنیم متوجه شدم که یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی گفتی که با بابا نمیری مهد کودک و دوست داری که من ببرمت مهد ،قرار شد اون روز صبح باهم بریم مهد کودک به قول خودت با ماشین عموها یه کم دیرتر از همیشه از خونه دراومدیم و رفتیم سمت مهد ، سر راه از یه مغازه خرید کردیم و رسیدیم به مهد کودک ، خاله اعظم اومد پیشوازت و از من پرسیدیم که چرا امروز دیر رفتیم ، منم بهش گفتم که شما امروز یه کم بی حوصله ای و بهونه میکنی تو رو سپردم دست خاله و خودم اومدم سر کار ، از خاله اعظم خواستم که اگه تو مهد بی تابی کردی و حوصله نداشتی زنگ بزنه تا بیام دنبالت ، اون روز ساعت هشت و...
نویسنده :
مامان مهراد
13:45